این هم چند تا عکس از تولد شهرزاد جونم
شهرزاد جون با معین
شهرزاد و شهریار با رستا جون
شهرزاد جان تا این لحظه 17 سال و 28 روز سن دارد
اينقدر اين روزها سرم شلوغه كه وقت نكردم هيچ پيغامي بذارم. دختر و پسر صبور من اين روزها رو با من تنها مي گذرونند و بابا مشهد هست و آخر هفته ها رو با هم هستيم. خدا رو شكر مي كنم كه خانواده خوبي دارم و بچه هاي صبوري كه اين شرايط رو درك مي كنند و با من همراهي مي كنند. در اولين فرزصت عكس تولد و ديگر برنامه ها را مي ذارم.
از 11 بهمن به خاطر اینکه من در اداره جهاد کشاورزی کدکن استخدام شدم آمدیم اینجا. اولش خیلی سخت بود ولی خدا رو شکر کم کم داریم جا میافتیم. برای بچه ها این قضیه سخت بود ولی خدا رو شکر که درک و فهم بچه های من خیلی زیاد است.
این هم شهرزاد در خانه جدیدمان در کدکن. صبح آماده شده برای رفتن به مدرسه.
رستای عزیز، دختر دایی شهرزاد جون یکساله شد. چقدر زود گذشت. توی این یک سال شهرزاد و رستا خیلی با هم خوب بودند و همدیگر را دوست دارند. شهرزاد با رستا بازی میکنه و رستا جون به خوبی شهرزاد رو میشناسه. چند تا عکس از تولدش.
اینجا هم رستا جون خودش رو برای شهرزاد لوس کرده
این هم بعد از تولد و جشن شهرزاد و شهریار با بادکنکها
بخند دخترم که خنده تو بهترین هدیه زندگی به من است.
این روزها شهرزاد جون سخت مشغول درس خواندن است و البته کمی شکایت میکند که درسها سخت است. امسال مدرسۀ شاهد اسماش رو نوشتم که چون بیشتر از مدارس معمولی با بچهها کار میکنند شهرزاد جون کمی کلافه شده است.
دخترم گل من مثل همیشه زرنگ و باهوش است. من خیلی گرفتار هستم و متاسفاته وقت نمیکنم که مطلب بگذارم. همیشه برای سلامتی و موفقیت دخترم دعا میکنم. دلم میخواد که شهرزاد جون زودتر برزگ بشه تا همدم مامان باشه اگر چه همین الان هم شهرزاد من خیلی عاقل و فهمیده است.
دخترم شاید یک روزی اینها رو خودت بخونی میخوام بدونی که مامان خیلی دوست داره و همیشه برای تو دعا میکنه.
از خدا میخواهم که دختری عاقل و دانا داشته باشم.
مامان جون برای شهرزاد خانم یک لباس عروس زیبا دوختند و شهرزاد رو بسیار زیاد خوشحال کردند. راستش من دوست نداشتم برای شهرزاد لباس عروس بخرم، نمیدونم ولی خوشم نمی اومد ولی چون خودش خیلی دوست داشت مامان جون براش یکی دوختند و البته شهرزاد هم خیلی خوشحال شد.
این هم از عروس خانم ما. راستی من شدم مامان عروس
شهرزاد جون امسال تابستان علاون بر اینکه یک دوره کلاس نقاشی رفت، کلی هم خونۀ مامان جون قلاببافی یاد گرفت. دخترم مثل مامان جونش هنرمند هست و عاشق کاردستی و خلاصه هر چه من بیهنرم دخترم هنرمند. از مامان جون قلاب بافی یاد گرته و این روزها بیشتر خونۀ مامان جون میمونه و قلاب بافی میکنه. دو تا دستگیره برای مادرجون(مامان بابا مهدی) هم بافته که حسابی مادرجون رو خوشحال کرد.
ایشاله ازش عکس میگیرم و میذارم. یک روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم که شهرزاد توی رختخواب خوابیده در حال بافتن هست. از خنده غش کردم. گفتم یعنی تو اینقدر عاشق بافتن هستی و چقدر هم ماهری که خوابیده میبافی. در عکس پایین هم مشغول بافتن هست و با رستا جون عکس گرفتند.
شهرزاد جون اینجا با دایی و زندایی و رستا و مامان جون و باباجون رفتند کباب یادبود. خیلی هم بهش خوش گذشته. اینم دو تا عکس که دایی جون ازش گرفته.
این عکسها رو دایی از شهرزادجون گرفته. چند تا از عکسها رو وقتی دایی خواب بوده شهرزاد جون رفته بیدار کرده و گفته پاشو از من عکس بگیر. دایی جون مهربون هم پاشده و از دختر ناز من عکس گرفته.
این عکسها مال تابستان 93 هست که من دیروز از برادر گلم گرفتم و حالا برای شهرزاد جون میذارم. خدا رو شکر میکنم که خانواده مهربانی دارم.
این پایینی همون عکس هست که شهرزاد دایی رو بیدار کرده. بقیه رو من نذاشتم چون خیلی مشابه هم بودند.