بازی با عروسک‌ها

این هم یک عکس از شهرزاد و شهریار گلم که داشتند با هم بازی می‌کردند. البته اول شهریار شروع کرد و بعد شهرزاد هم ملحق شد و خلاصه من هم از این فرصت استفاده کردم و یک عکس گرفتم. قربون دوتایی‌تون بشم که تمام هستی و زندگی من هسنید شماها.


تاریخ : 17 دی 1392 - 19:08 | توسط : مهداد | بازدید : 1287 | موضوع : وبلاگ | 8 نظر

بازی و خوب

وقتی که شهرزاد و شهریار، این  خواهر و برادر مهربون، تصمیم می‌گیرند روی زمین پیش همدیگه بخوابند که البته بعد از کلی بازی‌کردنmade by Laie خواب‌شان برد. بچه هاشون هم کنارشون خوابیدند. الهی من فدای شما دو تا گل بشم.


تاریخ : 10 دی 1392 - 00:17 | توسط : مهداد | بازدید : 867 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر

شهرزاد نازم با عکس‌های زمستانی

دختر گل من آماده شده که بریم خونۀ مامان جون. منم چند تا عکس ازش گرفتم که البته خوب نشد ولی خوب ....


تاریخ : 07 دی 1392 - 06:40 | توسط : مهداد | بازدید : 1115 | موضوع : وبلاگ | 3 نظر

مسافرت

یهو پیش اومد. بابایی می‌خواست بره تهران پیگیر کارش و منم که حسابی افسرده شده بودم ازش خواستم که با هم بریم و شما دختر خوبم که شنبه ورزش داریو نقاشی روز یکشنبه هم اجازت را گرفتم و خلاصه 5شنبه شب راه افتادیم به مقصد تهران. عصر خونه مامان جون سفره ابالفضل داشتند و شب سریع رفتیم خانه و چمدان‌هایی که از قبل بسته بودم برداشتیم و رفتیم به سوی تهران.

هوا سرد بود ولی خوش گذشت جای زیادی نتونستیم بریم. رفتیم خانه دایی بابا مهدی که خیلی مرد نازنینی است و خانمش که واقعاً خانم فرزانه و دانا و البته بسیار مهربانی است. حسابی مهمان‌نوازی کردند و خوش گذشت. چند تا عکس از شما و آقا شهریار در پارک نزدیک خانه دایی گرفتم که می‌زارم عکس دیگه‌ای ندارم آخه شب توی راه بودیم روز هم که خانه دایی بودیم.


تاریخ : 04 دی 1392 - 23:25 | توسط : مهداد | بازدید : 892 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

بی‌خبر

چند وقتی هست که نتوانستم سری بزنم و پستی بزارم. خیلی سرم شلوغ است.

دخترم برایت می نویسم از دلتنگی‌هایی که این روزها همه‌مان داریم به خاطر نبودن بابا مهدی. آخه بابا مهدی از اول آبان رفته کاشمر، هنوز انتقالی‌اش به مشهد درست نشده و شما دو تا جیگر با من تنها هستیم. بابا آخر هفته‌ها می‌آد و بقیه هفته دلتنگی ماها و من.....

اصلاً حال روحی خوبی ندارم از طرفی نگران شهرزاد عزیزم هستم که اول دبستان است و حسابی به توجه نیاز دارد از طرفی شهریار که با وجودنبودن بابا حسابی دلتنگی می‌کند و خودم که حسابی کم آوردم. نگران اینکه انتقالی درست نشود و مجبور باشیم برگردیم کاشمر حسابی دیوانه‌ام می‌کند. این روها همش کارم شده دعا‌کردن. دختر عزیزتر از جانم اگر گاهی ناراحت می‌شوم و دعوایت می‌کنم مامان را ببخش. اینقدر بزرگ شدی که گاهی شبها با هم درد دل می‌کنیم و چقدر خوب حرف‌های مرا گوش می‌کنی و دلداریم می‌دهی با همان سادگی بچگانه‌ات اینقدر بوس‌ات می‌کنم که خودت نمی‌دانی چرا اینطور می‌بوسمت. اینقدر مهربان هستی که دلم می‌خواهد....

خیلی دوستت دارم عزیزم. ممنون که برایم یاوری و مهربانی.


تاریخ : 04 دی 1392 - 23:12 | توسط : مهداد | بازدید : 1049 | موضوع : وبلاگ | یک نظر