دختر گلم اینها رو برای این مینویسم که وقتی بزرگ شدی خودت بخونی و ببینی برای چه چیزهایی اینقدر گریه میکردی و خودت رو اذیت کردی. البته من هم جای تو بودم همینکار رو میکردم.
نادیا دوست شما که همسایهمان هم هست چند روزی رفت سفر یعنی ایام تاسوعا و عاشورا رو رفتند گناباد که شهر پدریاش است. روز سه شنبه که ماماناش رفت دنبالاش که از مدرسه ببردشتو خیلی ناراحتی کردی و البته گریه کردی و مامان نادیا به من زنگ زد و گفت که شهرزاد گریه میکند بیاید دنبالاش ولی من با تو دختر گلم صحبت کردم و ازت خواستم که آرام باشیو البته با معلمات هم صحبت کردم. نمیدونی چه حالی داشتم خودم هم گریهام گرفته بود و البته کمی هم گریه کردم چون تحمل ناراحتی دختر نازنینام را نداشتم ولی جلوی تو خیلی خودم رو کنترل کردم به هر حال خیلی سخت گذشت. تا ساعت آخر چندین بار به معلمات تماس گرفتم و خدا شکر خوب شدی.
روز شنبه هم نادیا نیامد یعنی اجازه گرفته بود و تو باز صبح که می خواستی بری کمی ناراحتی کردی با وجود صحبتهای زیادی که من باهات کردم ولی باز هم کمی گریه کردی و منو کلی ناراحت کردی البته من خیلی جدی باهات رفتار کردم که بری مدرسه.
ایشاله یه روزخودت مادر میشی و میفهمی که چه احساسی هست که باید خودت رو کنترل کنی که عزیز دلت موفق بشه تو زندگی و درس زندگی رو یاد بگیره.
حالا امروز که دوشنبه و 27 آبان 92 هست و شما که ظهر از مدرسه آمدی خیلی ناراحت بودی و بعدش هم زدی زیر گریه. گفتم چی شده آخه فکر کردم باز به خاطر نادیا گریه میکنی ولی شما کتاب بنویسیمت رو از کیفات درآوردی و گفتی یک دختر کلاس چهارمی آمده و روی کتابات رو خط کشیده و رفته و البته کلی مدیر و معاون و معلم خودت باهاش دعوا کردند و مادر و پدرش را خواستند که به مدرسه بیایند.
کلی باهات صحبت کردم تا راضی شدی و آرام گرفتی.خلاصه این روزها به دلایل مختلف و موضوعات مختلف کلی درگیری داریم و شما خیلی حساس شدهای.
خانم هشترخانی«معلمت» خیلی ازت راضی است و میگه که خیلی باهوش هستی و زود می گیری ولی متاسفانه این مسایل حاشیهای کلی مرا ناراحت میکند.
برای موفقیتات هر روز دعا میکنم و امیدوارم که این مسائل روحیهات را خراب نکند. خیلی دوستات دارم عزیزم.
هزار تا بوس برای دختر عزیزتر از جانم.
بوس بوس
این هم یه عکس از کتاب شما.